ویزا موندیال - visa mondial
Search
Close this search box.

موندیال استودیو | فصل ۱ – اپیزود ۳

سلام! من فرید آذر هستم. ۵ سال است که به کانادا مهاجرت کرده­ام و معلم رسمی مقاطع راهنمایی و دبیرستان در ونکوور کانادا هستم. پادکست موندیال استودیو با هدف آگاه­سازی و اطلاع­‌رسانی به کسانی که قصد مهاجرت از ایران را دارند یا مهاجرانی که به تازگی از ایران مهاجرت کرده­اند، تهیه شده. در هر اپیزود مهمانی که تجربه­ مهاجرت را پشت سر گذاشته است، تجربه­هایش را از قبیل مراحل اولیه­ مهاجرت، تحصیل، کار و مسائل دیگر مهاجرت با شما به اشتراک خواهد گذاشت. امیدواریم این گفتگوها تصویر و راهکارهای درست­تر و البته منطقی­تر، واقع­بینانه­تر برای مهاجرت پیش روی شما بگذارد.

در این اپیزود مسعود جاویدراد از تجربه‌های خود به عنوان یک خلبان مهاجر به کانادا صحبت می‌کند. از گرفتن مدارک جدید، پیدا نکردن کار، تفاوت‌های خلبان بودن در ایران و کانادا و راه‌های رسیدن به هدف.

فرید: مسعود عزیز سلام.

مسعود: درود بر فرید عزیزم. حالت چطور است؟

فرید: خیلی ممنون. مرسی. مسعود ممنونم که با اینکه خیلی مشغله کاری دارید که خودتان حتما در طول این مصاحبه خواهید گفت، قبول کردید این دعوت من را و مهمان برنامه من شدید. خیلی ممنون از شما.

مسعود: خواهش می کنم. خیلی خوشحالم از اینکه در خدمتتان هستم و واقعا از دوستان خوب من هستید و در خدمتتان هستم عزیزم.

فرید: خیلی ممنون، متشکرم. خب، مسعود عزیز یک مختصر خودتان را معرفی کنید به مخاطبین عزیز ما؟

مسعود: مسعود جاویدراد هستم. ساکن مونترال کانادا. از سال ۲۰۱۴ اینجا بودم.

فرید: بسیار عالی. بسیار عالی. خب، مسعود من می‌دانم که شما یکی از خلبان‌های خیلی بزرگ و یکی از انسان‌های بزرگتر ایران هستید. می‌خواهم برگردم به ایران و داستان را از ایران شروع کنیم اگر موافق باشید؟ دوست دارم ببینم که چطور شد به سمت خلبانی رفتید مسعود؟

چطور شد که به سمت خلبانی رفتید؟

مسعود: فکر کنم باید یک مقدار خلاصه­‌تر صحبت بکنم، چون داستان این کار من طولانی­ هست. سرگذشت کاری من، که من در آینده­ای خیلی نزدیک تصمیم دارم این را به صورت کتاب دربیاورم، داستان زندگیم را به صورت کتاب بنویسم.

فرید: به­به! به­به!

مسعود: در هر صورت من وقتی که دبیرستانم تمام شد، وارد دانشگاه شدم. رشته­ روانشناسی خواندم. روانشناسی بالینی خواندم و چون یک مقدار به قول معروف سخت بود برای من که بخواهم وارد سربازی بشوم، همان‌طور که می‌دانید در ایران سربازی اجباری بود به مدت ۲ سال، من دوست داشتم که یک رشته‌ای را بخوانم که بتوانم سرباز معمولی نباشم وقتی که به خدمت می­روم.

فرید: درسته!

مسعود: به صورت افسر باشم. ولی در عین حال، خب من از اول دنبال پرواز بودم. علاقه داشتم به پرواز کردن. علاقه داشتم به این شغل. ولی متاسفانه امکان ملحق شدن به این سیستم در آن تاریخ در ایران نبود. چون بیشتر به صورت امریه یا به صورت خیلی رابطه­ای و به صورت به قول معروف پارتی­‌بازی خیلی قوی بود آن موقع و مدرسه پروازی به صورت خصوصی در داخل ایران نبود که ما بتوانیم خصوصی برویم و پول را پرداخت کنیم و خلبانی را بخوانیم.

فرید: درسته!

مسعود: فقط مدرسه‌­ای بود که متعلق به سازمان هواپیمایی کشوری بود که در چندتا شهر ایران شعبه داشت و شعبه تهران هم در فرودگاه قلعه مرغی بود.

فرید: آهان!

مسعود: خب این امکان برای من واقعاً نبود و من دنبال این بودم که بتوانم از ایران خارج بشوم بعد از سربازی و بتوانم رشته مورد علاقه­‌ام را خارج از ایران ادامه بدهم. تا اینکه سربازیم داشت تمام میشد و یک روز به صورت اتفاقی مجله­ پرواز را خریدم. عرضم به حضورتان دیدم که نوشته دانشجوی خلبانی می­گیرند به صورت آزاد! یعنی ساعتی 20 هزار تومان بود آن موقع پروازش و گراند­ اسکولش هم که داخل خود فرودگاه قلعه مرغی بود و پرواز هم همانجا بود و من دیدم که امکان اینکه بخواهم به آرزوی خودم برسم واقعاً هست.

رفتم ثبت‌نام کردم و روز ثبت‌نام رفتم دیدم خیلی شلوغ هست و باز دوباره همین ذهنیت آمد در سر من که من آشنا ندارم، رابطه ندارم، چون آنجا به ما گفتند که شرکت­کنندگان حدود 300 نفر هستند و ما 9 نفر را کلاً می­خواهیم. خب من همه تلاشم را روز امتحان کردم و می­دانستم که امتحانم را خوب دادم.

یعنی هوش بود. زبان ­انگلیسی بود. یک مقدار ریاضی بود. سوالات اطلاعات عمومی بود. خب من بد نزدم اینها را.

روزی که من زنگ زدم جواب امتحان را بگیرم، مبنای قبولی در امتحانات پروازی آن موقع، 70 از 100 بود و خب مسلماً هرکسی که نمره بالاتری داشت می­توانست به صورت نفر اول باشد، که جزء آن 9 نفر باشد.

روز پنجشنبه بود. برای دریافت نتیجه تماس گرفتم و متوجه شدم که متاسفانه در لیست نیستم و نمره من را 54 اعلام کردند و گفتند انشالله دوره بعد می‌توانی ثبت‌نام و مجدداً در امتحان شرکت کنی.

گفتم دوره بعد کی هست؟ و گفتند بین  6 ماه تا 1 سال آینده. چون در حال حاضر ما مشکل سوخت داریم و بچه­‌های دیگر سرخط پرواز هستند و اولویت با آن دانشجویان خلبانی هست.

خیلی ناراحت شدم. احساس کردم که تمام درها به رویم بسته شده مجدداً. فردای آن روز خانه بودم. جمعه بود و یکی از دوستان خیلی نزدیکم، آقای دکتر خسرو حمزه­ای که از روانشناسان خیلی خوب حال حاضر ایران هستند و در کمیته ملی المپیک هستند و با تیم­های ملی کار می­کنند، آمدند پیشم و پرسیدند که نتیجه چه شد؟ چون در جریان بود کامل. گفتم متاسفانه توی لیست نیستم، با توجه به اینکه خیلی خوب امتحان دادم.

خیلی خیلی ناراحت بودم. به من گفت بگذار ببینم برایت چه کاری می­توانم بکنم. گوشی تلفن خانه­ ما را برداشت و با یکی از بستگانشان تماس گرفت و شروع کردن به صحبت کردن. آن طرف خط هم اسمشان آقا مسعود بود. در نهایت برگشت گفت که آقا مسعود، یک آقا مسعود دیگر این طرف پشت خط است و خیلی ناراحت است. ببینید کاری برایش می‌توانید بکنید؟ کمکش کنید؟

فرید: چه جالب! چه جالب! خب؟

مسعود: آره، با ایشان صحبت کردم و کل ماجرا را برایشان گفتم. ایشان در جریان باند بازی­های درون سیستم آنجا بود. چون ایشان تیمسار مسعود رجب­فرد بودند و از قدیمی­های مرکز آموزش هوانوردی تهران بودند. بسیار شخص شناخته شده­ای بودند. بعداً من متوجه شدم.

به من گفتند که من تلاشم را می­کنم. به تو قول نمی­دهم. اول من باید ببینم که نمره­ قبولی شما چی بوده؟ نمره­ واقعی شما چی بوده؟ اگر که نمره­ واقعی شما بالا باشد، من تلاشم را برای شما می­کنم و اسم شما را ما می­آوریم در لیست و مجدداً با منزل ما تماس گرفتند. به من گفتند فردا ساعت 10 صبح شما بروید قلعه مرغی، بروید دایره یک­نواختی و خودتان را مجدد معرفی کنید.

فرید: خب! خب!

مسعود: باور کنید فرید، فردا خیلی با ترس رفتم قلعه مرغی. می­ترسیدم وارد دایره یک­نواختی بشوم. واقعاً پاهایم می­لرزید. وارد شدم. خودم را معرفی کردم و گفتم از طرف تیمسار رجب­فرد آمدم و مسئول دایره یک­نواختی که حالا صحیح نیست اسمشان را بیاورم، چون الان مشغول پرواز هستند در ایران، به من گفتند بله، ما اشتباه کرده بودیم. نمره شما 94 بوده. شما در لیست ما نفر چهارم هستید. اشتباه شده بوده و شما می­توانید مبلغ خودتان را بیاورید و عرضم به حضور شما که کلاس‌ها از هفته آینده شروع می­شود.

فرید: عجب! عجب!

مسعود: خیلی خوشحال بودم. خیلی! خیلی! چون احساس کردم دوباره درها به رویم باز شده. خیلی حال خوبی داشتم و تماس گرفتم مجدد از ایشان تشکر کردم ولی جالب این بود که کلاس ما که 9 نفر بود، ما کلاً 3 نفر فارغ التحصیل شدیم و من بعداً متوجه شدم که آن 6 نفر دیگر کسانی بودند که با رابطه آمده بودند داخل و آی­کیوی آنها واقعاً نمی­کشید! و وسط دوره تا انتهای دوره نتوانستند ادامه بدهند و این کلاس‌ها را ترک کردند! این دوره را ترک کردند و من متوجه شدم بلاخره چه رابطه و چه پول­هایی این وسط جابه­جا می­شده برای اینکه دانشجو بخواهد بیاید وارد سیستم بشود و درسش را بخواند.

فرید: متاسفانه! مسعود، شما مهندسی پرواز خواندید. آیا تمامی خلبان­هایی که توی کاکپیت می­نشینند از مهندسی پرواز می­رسند یا زمینه­های مختلفی، راه‌های مختلفی برای رسیدن به آنجا هست؟ (یعنی به کاپیتان شدن)

مسعود: خیر فرید جان. بستگی دارد کدام شرکت هواپیمایی و کدام تایپ شما استخدام شوید. چون ما زمانی که در قلعه مرغی درسمان را خواندیم و تمام شد، ما به عنوان دانشجوی خلبانی بودیم. اصلاً مهندسی پرواز، دانشکده­ تکنولوژی باید بروند. باید بروند جای دیگری درسش را بخوانند و یک مقدار فنی هست این سیستم. ما آن موقع چاره­ای نداشتیم برای ملحق شدن به سیستم هوانوردی. ولی خیلی از خلبان­های قدیمی ایران ایر هم بودند که از مهندسی پرواز شروع کردند. یعنی روی 727 یا روی ایرباس B4 یا روی B2 یا اینها، مهندس پرواز بودند یا حتی روی 747های 100 و 200، اینها مهندس پرواز بودند و آپگرید شدند آمدند جلو.

البته در شرکت هواپیمایی ایران ایرتور این خیلی رسم خوبی بود که بچه­های جوان را آوردند از روی سیت مهندسی پرواز آپگرید کردند برای کمک خلبانی. هواپیمای توپولوف، هواپیمای بسیار سختی بود و تمام سوانحی که در ایران اتفاق ­افتاد برای این هواپیما، به علت بیسوادی کرو crow پروازی بود. یعنی خبط خلبان بود. هواپیما تاثیری نداشت در این سیستم.

به خاطر همین ما که توانستیم از روی سیت مهندسی پرواز، پرواز کنیم و کمک بشویم، همه­ هم­دوره­ای­های من یا بعد از آن توانستیم آپگرید کاپیتان بشویم و با این هواپیما خوب پرواز می­کردیم.

یعنی این الزامی نیست که شما حتما از سیت مهندسی پرواز بخواهید کاپیتان بشوید. خیلی­ها هستن پارتی دارند، راحت­تر بگم رابطه­ خوب دارند توی شرکت هواپیمایی و شروع می­کنند از روی سیت کمک خلبانی. اما با توجه به تکنولوژی که در حال حاضر هست، ما هواپیمایی را نداریم در دنیا که دیگر مهندس پرواز نقشی در آن داشته باشد.

یعنی به خاطر اینکه بیایند خبط کرو پروازی را کمتر بکنند، CRMکرو را بالاتر ببرند، آمدند به جای 3تا کرو در یک کاکپیت، 2تا کرو گذاشتند که تصمیم­گیری راحت­تر بشود و به جای آن شخص مهندس پرواز، خود سیستم automation آن هواپیما تصمیم­گیری می‌کند برای کارهایی که باید انجام بدهد.

فرید: بله، بله

مسعود: و در حال حاضر ایرباس، بوئینگ، ام­برایر و … اینها اصلاً دیگه مهندس پرواز ندارند. یعنی دیگه هواپیماها، نیوجنریشن­ها، ما دیگه سیتی به نام سیت مهندس پرواز نداریم و نخواهیم داشت اصلاً.

فرید: درسته، درسته! خیلی ممنون. خب، مسعود کمی از دنیا و از زندگی یک خلبان در ایران به ما بگویید. روزها چجوری می‌گذرد؟ پروازها چجوری می‌گذرد؟ بالا و پایین­هایش چه چیزهایی هستند؟

کمی از دنیا و زندگی یک خلبان در ایران به ما بگویید

مسعود: خیلی خلاصه بگویم. ببینید، بستگی به لایف استایل خود طرف دارد. ولی ما آنجا تا حدودی به دلیل اینکه بالا­دست من حالا کاپیتان عبداللهی­فر آن موقع کسی بود که خلبان بود. با ایشان تا می­آمدم سر یک صحبت تخصصی را باز کنم، ایشان زود می­گرفتند منظور من چیست و ما در کمترین زمان به نتیجه می­رسیدیم و کارمان انجام می­شد.

ولی در روزهای آخر که من ایران بودم، متاسفانه به دلیل روابطی که در ایران بود، من زمانی که می­خواستم با رئیسم صحبت کنم، رئیسم متوجه حرف من نمی­شد! چون ایشان هوانورد نبود و من باید زمان زیادی را برای صحبت کردن با ایشان می‌گذاشتم و ایشان هم در نهایت شاید راضی نمی­شد، قبول نمی­کرد حرف من را و این بی­نتیجه می­ماند. بین من و رئیسم و یا حتی بالادست خود من.

به خاطر همین زندگی یک خلبان بسیار متفاوت هست. وقتی یک نفر از بیرون می‌بیند می‌گوید خب، ماشین میآید دنبالشان، می‌رود فرودگاه، کیف دستش است، لباس خوشگل تنش است، ولی وقتی مسئولیت یک پرواز دست یک خلبان است، باید بتواند تمام آن مشکلات خودش را، مشکلات خانوادگی، مشکلات مالی و هر مشکلی که دارد را بیرون در کاکپیت بگذارد. در کاکپیت را ببندد و وارد هواپیما شود. داخل محیط کاری خودش شود و یک پرواز را با سلامت بلند کند و به زمین بنشاند. چرا؟ چون مسئولیت جان 100،200،300 تا مسافر را برعهده دارد.

با توجه به اتفاق­هایی که در داخل ایران می­افتاد در روزهای آخری که من آنجا بودم، اینها بی­تاثیر نبود فرید جان. یعنی، ناخودآگاه ذهن آدم را مشغول می­کرد و تحت فشار بودیم ما.

از یک طرف من دوست داشتم در کشور خودم بمانم. یعنی دوست داشتم آنجا بمانم، پرواز کنم. در هر صورت ریشه­ من در آن کشور بود و هنوز هم است. ولی با توجه به اتفاق­هایی که می­دیدم روبروی من است، دیدم بهتر است که این استرسی را که من در ایران تجربه کردم دیگر به خانواده خودم منتقل نکنم. بچه­های من آن استرس را نکشند. بنابراین تصمیم به مهاجرت گرفتم.

ولی مثلاً بچه­ دوم من، واقعاً من بزرگ شدنش را خیلی متوجه نشدم. به خاطر اینکه خیلی درگیر پرواز بودم و واقعاً شغل متفاوتی است فرید جان.

از نظر اینکه زمانی که شاید شما خواب هستید ما بیداریم. زمانی که شما بیدارید من باید بخوابم که بتوانم یک رستی داشته باشم که بتوانم ادامه­ پروازم را دهم.

فرید: درسته!

مسعود: استرس­های خاص خودش را دارد. هر پرواز استرس خاص خودش را دارد. کرو می­آید در پرواز، مهماندار می­آید، کادر امنیت می­آید در پرواز. اینها تمام مسئولیتش با خلبان پرواز است. باید یک­جوری بتوانید این­ها را منیج کنید که بتوانید بیشترین بهره­وری را از اینها داشته باشید.

بنابراین  همیشه با کار ما یک استرس همراه بود. حالا اگر کسی می­توانست این استرس را مدیریت کند و برای خودش آن را به صورت استرس مثبت ترجمه می­کرد، می­توانست بهترین بهره ­وری را داشته باشد. ولی اگر آن استرس به استرس منفی تبدیل میشد، بله، تاثیرگذار بود و به خاطر همین بود که شاید خیلی از همکاران من بیشتر از سن خودشان نشان می­دادند!

فرید: آهان!

مسعود: زمانی که به قول معروف شما یک تایم­زون را رد می­کنید، مثلاً شما از تهران پرواز می‌کنید به توکیو. از تهران پرواز می‌کنید به کشورهایی که 5، 6، 7ساعت، تفاوت زمانی دارند، ساعت بدن بهم می‌ریزد و وقتی مجدداً می‌خواهید استراحت کنید، بدنتان قبول نمی‌کند و شما مجدداً باید برگردید بیایید ایران.

و وقتی به خانه برمی‌گردید، شاید خیلی حوصله نداشته باشید. آن زمانی هست که بچه­ شما نیاز به شما دارد. همسرتان به شما نیاز دارد که با هم بیرون بروید. مهمانی بروید. بگردید و اینها همه تاثیرگذار است. و من این را در انتها بگویم. من یکی از بزرگترین شانس‌هایی که آوردم این بود که همسرم ساپورتر بسیارخوبی در این زمینه بود.

فرید: به به!

مسعود: یعنی زمانی که من از پرواز می­آمدم، خسته بودم، ایشان 2تا بچه را به پارک می‌برد که سروصدا نکنند، من بخوابم.

فرید: آفرین، آفرین!

مسعود: یعنی این را بی تعارف بگویم. خیلی کمک به من کردند که من بتوانم این کار را ادامه بدهم و بدون هیچ خبط و خطایی انجامش دهم و وقتی که از ایران آمدم، درصد رکوردی که من از ایران داشتم، اینجا به من خیلی کمک کرد فرید جان. هیچ مشکلی، هیچ accident و incident من ایران نداشتم و برای این­ها، اینجا چنین چیزی خیلی مهم بود!

به صورت خلاصه در انتها به شما بگویم، زندگی یک خلبان بسیار متفاوت است و پر از استرس!

فرید: درسته، درسته!

مسعود: به قول معروف کاملاً متفاوت با شغل­های دیگر است و هیچ پروازی مثل هم نیست.

اگر من در یک روز  2 بار بروم مشهد و بیایم، هیچ پروازی مثل هم نیست! من لول پروازیم عوض می­شود، مسافرم عوض می­شود، هواپیماهایی که در مسیر با من قرار می­گیرند عوض می­شوند، شاید آنها یک خبطی انجام دهند، نزدیک من شوند. من باید یک جوری اصطلاحاً بتوانم کارکشن بگذارم و جان خودم را نجات بدهم.

یعنی این تمام شرایط پرواز لحظه­ ای عوض می­شود و شما باید در لحظه تصمیم بگیرید و این هم همیشه اتفاق نمی­افتد. به قول معروف شاید یک بار اتفاق بیافتد. شما باید آن یک بار را درست تصمیم­گیری کنید. بتوانید کردیت خودتان را ببرید بالا و جان مسافر و مسئولیت پرواز برعهده­تان است و به طور کامل و صددر­صد انجامش دهید که بعداً بتوانید پاسخگو باشید.

فرید: بله، بله. درسته. خیلی ممنون. خیلی ممنون بابت این همه دقت. این همه پرواز خوب و این همه جانی که شما به سلامتی به مقصد رساندید.

مسعود: خواهش می­کنم.

فرید: خب مسعود عزیز. چپتر دوم را شروع کنیم. چپتر کانادا. این چپتر خودش داستانی است برای خودش. یک خلبان با خانواده می­آید کانادا. می­آید مونترال و چه حسی دارد وقتی می­آید مونترال؟ وقتی می­آید کانادا؟ چه پیش ­فرضهایی داشت توی ایران؛ یک خلبان که من می‌روم آنجا، می‌روم خلبانی می­کنم، آیا می­خواهم ادامه کار بدهم؟ آیا کانادا کشور خوبی است؟ آیا مونترال شهر خوبی است؟ آن روزهای اول، آن ماه­های اول را دوست دارم یک خورده به من بگویی…

از روزهای اول ورود به کانادا و مونترال برایمان بگو

مسعود: در هر صورت من قبل از اینکه بخواهم بیایم از مونترال شروع بکنم، من 1 ماه قبلش را شروع می­کنم. همیشه آدم مثل این می­ماند که وقت دکتر دندانپزشکی که شما می‌گیرید، آنهایی که حالا از دندانپزشکی می­ترسند، مثل خود من، تا یک روز قبلش حالشان خوب است. ولی زمانی که نزدیک به تایم دندانپزشکی می‌شود بلاخره استرس می­گیرند. من قبل از اینکه بخواهم بیایم، خب من در شرکت هواپیمایی قشم­ایر بودم. اولین خلبانی بودم که آنجا استخدام شدم. در دوره­ای که آقای بابک زنجانی بود. خب، حق من بود به عنوان اولین خلبان که آنجا تایپم را عوض کنم و تایپم را ارتقاء دهم، بروم روی هواپیمای ایرباس پرواز کنم. اینها نکردند این کار را با من و حق­کشی کردند واقعاً. من خیلی ناراحت بودم و زمانی که ویزای کانادای من آمد و من به رئیسم که آقای کاپیتان جاوید بود، مسعود جاوید، اتفاقاً خیلی هم اسمشان شبیه من است!

فرید: چه جالب!

مسعود: آره! ایشان بسیار انسان شریف، بسیار انسان شریفی بودند. به ایشان گفتم که کاپیتان جاوید من ویزایم آمده. گفتند مسعود، از من خواستند تایپت را عوض کنم. بروی روی هواپیمای B1 که یک هواپیمای انگلیسی است. می‌خواهی چه­کار کنی عزیزم؟ گفتم من دیگر نمی­خواهم اینجا بمانم و حق من را خوردند و اگر یک ته دلی داشتم بابت اینکه بخواهم ایران بمانم، دیگر الان چنین کاری را نمی­خواهم بکنم و می‌خواهم بروم. به من گفتند که باشه. استعفایت را بنویس، کارهایت را بکن. من هم کمکت می­کنم.

کارها انجام شد فرید، اما باز هم می­ترسیدم. با اینکه من قبل از اینکه بیایم اینجا کامل تحقیق کرده بودم چه مراحلی را باید بگذرانم، درسم را باید چه­جوری بخوانم، لایسنس­هایم را چه­جوری کانورت کنم؟ و اصلاً شرایط کار اینجا چه­طور است؟ من به قول معروف بی­گدار به آب نزدم. ولی بلیط یک­طرفه گرفته بودم. یعنی نمی­خواستم دیگر برگردم. چون واقعاً خورده بود توی ذوقم بابت حق کشی­هایی که در ایران با من کرده بودند.

فرید: بله!

مسعود: و عرضم به حضور شما که دیگر وسایل و مدارک و همه چیز را برداشتیم و آمدیم مونترال، جون 2014 اینجا لند کردیم. خب، همان­طور که خودت هم می‌دانی اولش یک خورده خورد توی ذوقم. یک ماه اول. ولی بلاخره مثل یک بوکسوری می­ماند که وقتی وارد رینگ می­شود، یک ضربه اول را که می‌خورد، یک مقدار گیج می­شود. اصطلاحاً به قول خلبان­ها ورتیگو است.

خب تا اینکه جا بگیریم، خانه بگیریم، وسایل بگیریم، این کارها را بکنیم، درگیر این بودم. در عین حال با دوستان ایرانم هم در تماس بودم. خب می­دیدم که مثلاً آنها می­گفتند که بله، جایتان خالی، ما امروز این پرواز بود، این بودیم… این بودیم… ببینید کسی که خلبان است، حالا در مورد شغل­های دیگر هم حتماً صدق می­کند. بدن ما یک­جوری عادت می­کند به پرواز کردن. یک­جوری آن هیجان را دوست دارد. وقتی که شما آن هیجان را می­گذارید کنار، ناخودآگاه یک قسمتی از بدن شما انگار فلج شده و هرکاری می­کنید که آن تیکه از تفکرتان را که برنگردید به ایران، کنترل کنید، باز می­گردید به ایران و می­گویید خب، اگر من الان بودم این پرواز را می­کردم، من اگر بودم این تایپم عوض شده بود و چیزهای دیگر…

یک ماه اول گذشت تا اینکه اتفاقی با آقای بهزاد نبوی آشنا شدم. امیدوارم هر جا هستن، تنشان سلامت باشد و دلش خوش باشد. الان میدانم که معلم خلبان هستن. استخدام شدن در یک شرکت. عرضم به حضور شما که اتفاقی با ایشان آشنا شدم و به من گفتند که شما پرواز کردید ایران؟ گفتم بله من حدوداً 10، 12 ساله ایران پرواز کردم و حدوداً 14000 ساعت پرواز کردم. گفتند اوه، اوه، پس شما می‌خواهید چیکار کنید اینجا؟ گفتم که تحقیق کردم باید زودتر لایسنس­هایم را کانورت بکنم و این چیزها… گفتند هرکمکی که از دست من بربیاید برای شما انجام می­دهم. ایشان قبلاً مهماندار ماهان­ایر بودند. گفتند که من میدانم که شما راه سختی در پیش دارید. گفتم که آره. یک مقدار راه سختی است ولی خب باید در هر صورت دوام بیاورم.

یادم است که فرید جان من روزانه بین 10 ساعت تا 12 ساعت درس می­خواندم. در هر صورت، وقتی که یک جوان با سن 20 سال، 22 سال بخواهد یک مطالبی را بخواند، شاید یک بار بخواند یا دوبار بخواند، کامل برایش می­نشیند همه چیز. ولی من که با سن 42 سال آمده بودم و مهاجرت کرده بودم اینجا، با 2 تا بچه و به قول معروف خانواده داشتم و در هر صورت شرایط و تفکرات من بسیار متفاوت است با یک آدم مجرد، خیلی سخت بود برایم درس خواندن. ولی در هر صورت درس خواندن  را شروع کردم. می­رفتم دانشگاه مونترال، آنجا کتابخانه می­نشستم و روزی 10 ساعت، 12 ساعت درس می­خواندم.

فرید: چه درسی می­خواندید مسعود جان؟ ببخشید وسط حرفتون…

برای اینکه یک خلبان در کانادا بتواند به کارش ادامه دهد، باید چه دوره‌هایی را بگذراند؟

مسعود: ببینید، برای اینکه یک خلبانی که سابقه پرواز دارد، وارد خاک کانادا می­شود، لایسنس­هایش را باید کانورت کند و من چون ایران پرواز کرده بودم باید 3تا امتحان می­دادم. یعنی یک امتحانی بود اسمش سمرا بود، یک امتحان اسمش سارون بود و یک امتحان ایرد بود اسمش.

فرید: بله.

مسعود: اول باید می­رفتیم مدیکال می­دادیم. مدیکالم را رفتم دادم. کارت مدیکال خلبانیم را گرفتم و شروع کردم درس خواندن. رفتم دوروال. ترنسپورت کردم اونجا. اپوینتمنت گرفتم و شروع کردم به درس خواندن.

فرید: بله، بله.

مسعود: باید این امتحان­ها را رد می­کردم. اما این درس­ها، درس­هایی نبود که من ایران خوانده بودم. اینجا یک مقدار درس­ها متفاوت بود و من این امتحان را مثلاً شما فکر کنید 10 سال قبلش که الان می‌شود مثلاً 17 سال، 18سال پیش در ایران داده بودم، 20 سال پیش در ایران امتحان داده بودم و واقعاً برایم سخت بود این درس خواندن.

فرید: مسعود ببخشید یک سوال! آیا این­ها مختص به کانادا هستند؟ این امتحان­ها… یا بین­المللی هستند؟

مسعود: نه، این­ها مال TC هست. این­ها مال Transport Canada هست. شما اگر که بخواهید FE امتحان بدهید، یعنی مال امریکا را شما امتحان بدهید، باز درس­های آن­ها بسیار متفاوت است.

یک پوینتی که کانادا دارد، من فکر می­کنم یک مقدار سخت­تر می­کند کار یک خلبان را، این است که این­ها اینجا بوکلت ندارند. یعنی اصطلاحاً کتابی به عنوان سوال ندارند که شما سوالات را بخوانید مثل ایران. چون در ایران مثلاً 4000 تا سوال می­دهند، 3000تا سوال می­دهند، از آن 3000تا سوال، 100تایش در امتحان می­آید و شما می­روید امتحان می­دهید.

فرید: درسته.

مسعود: اینجا ما اصلاً چنین چیزی نداریم! شما اینجا باید یک چیزی حدود 60 کیلو کتاب بخرید، بنشینید بخوانید…

فرید: ۶۰ کیلو؟؟

مسعود: بله، آره، حدوداً 60 کیلو است کتاب­هایی که من خریدم همه را اینجا تا حالا!

فرید: ماشاالله…

مسعود: آره، چون پستش کردم برای یکی از دوستان که دارد می‌خواند، یک آقایی هستن، آمدند اینجا دارند می‌خوانند و من دیدم ای بابا، این­ها چقدر سنگین است. تازه فهمیدم چند کیلوئه! خیلی هستن. حدودا! 12 الی 13 تا کتاب بود و همه هم کتاب­های قطوری بودند.

عرضم به حضور شما در هر صورت این کار انجام شد. من نشستم درسم را خواندم. با تمام سختی­هایی که داشتم، امتحان­هایم را دادم، قبول شدم و ناامید نشدم و واقعاً همسرم کمک کردند. یعنی من یکی دوبار حتی با رئیسم صحبت کردم، گفتم که کاپیتان جاوید من امتحان­هایم را دادم. من بعد از لندینگم در مونترال فریدجان، 6ماه گذشت لایسنس­هایم را گرفتم. یک کار واقعاً بی­تعارف بگویم که شق­القمر کردم با آن شرایطی که آن موقع داشتم من.

فرید: آفرین بر شما!

مسعود:  ۶ ماه نشستم درسم را خواندم، لایسنس­هایم را گرفتم. همه کارهایم را کردم. هی من CV می‌فرستادم این طرف، آن طرف. ولی به من کار نمی­دادند و عرضم به حضور شما حتی کسی جواب ایمیل‌های من را نمیداد! حتی من حاضر بودم خب جاهای دورتر بروم کار بکنم. چرا؟ چون نیاز به تجربه کانادایی داشتم برای استخدام شدن در شرکت­های بزرگتر.

فرید: بله.

از انگیزه‌ات برای ماندن در کانادا بگو

مسعود: یکی دوبار تصمیم گرفتم برگردم ایران. چون رئیسم به من گفت مسعود خسته نکن خودتو اگر می‌خواهی برگرد ایران، ما تایپت را عوض می­کنیم. برو پروازت را بکن، کارت را بکن. هرموقع دوست داشتی دوباره برگرد کانادا، صبرکن تا 3سالت پر بشود و بتوانی پاس کاناداییت را بگیری. مطمئن باش پاس کاناداییت را بگیری دیگر برایت کار پیدا می­شود صد­درصد.

تا اینکه یک روزی برای من از تاندربی، شمال انتاریو، یک شرکت هواپیمایی بود به نام واسایا، این­ها به من تلفن زدند که ما می‌خواهیم با شما مصاحبه کنیم. خیلی خوشحال بودم. برای هواپیمایی 10شیک می‌خواستند. مصاحبه کردم. رئیسشون آقای دن هریس بود و خیلی آدم خوش­اخلاقی بودند. با هم صحبت کردیم. دعوتم کردند و رفتم آنجا. کلاس‌ها شروع شد. ترینینگ من در تورنتو بود. حدود 35 روز تورنتو بودم. دیگه تایپم را گرفتم.

بسیار سخت بود فرید جان. بسیار سخت بود. چرا؟ چون من به عنوان یک خلبان لاین در فضای کنترل اسپیس، یعنی اصطلاحاً جایی که رادار هست و به شما سرویس راداری می­دهند پرواز کرده بودم. صبح از در خانه­ام ماشین آمده بود دنبالم، رفته بودم فرودگاه، دوباره برگشته بودم آمده بودم خانه، در طول پرواز هم کاپیتان شما چایی می­خورید؟ کافی می­خورید؟ میوه می­خواهید؟ ناهارتان حاضر است، اینجا آپریشن متفاوت بود. اینجا کسی به کسی کاپیتان نمی­گفت. همه را با اسم کوچیک صدا می­زدند. شما باید خودت می­رفتی غذایت را از تیم بولتون یا از توی رستوران می­خریدید. در طول پرواز چیزی به شما نمی­دادند، شرکت­ها همه اکونومی کار می­کردند، می­خواستند پولشان را سیو کنند و عرضم به حضور شما که زمستان در دمای 30- درجه، 35- درجه باید پرواز می­کردید و بدترین پوینتش این بود که من باید اینجا زندگی می­کردم و ماهی 7 روز باید برمی­گشتم مونترال برای مرخصی. یک روز می­آمدم، یک روز برمی­گشتم، من کلاً 5 روز آنجا بودم. ولی چاره­ای نداشتم. باید دوام می­آوردم که به آن هدفی که می­خواستم برسم.

ولی با توجه به آپریشنی که ما در ایران داشتیم، سخت پرواز می­کردیم و زیاد پرواز می­کردیم، اینجا خودمان را خیلی زود نشان دادیم بهشان. یعنی خیلی زود توانستند به ما اعتماد کنند. این مهم بود و به قول معروف من بعد از اینجا، زمانی که پاسپورتم را گرفتم، خب رفتم ایرکندکس اکسپرس، رفتم آنجا شروع کردم پرواز کردن. دیگر پروازهایم همه عوض شد.

می­رفتم امریکا، می­آمدم، اصلاً سیستم پروازی عوض شد اینجا، ولی کلاً برای کسی که می­خواهد بیاید اینجا واقعاً، البته من نمی­خواهم برای کسی نسخه بپیچم. نمی­خواهم ادوایز خاصی به کسی بدهم، ولی نسخه مهاجرت فرید جان، نسخه هرکسی نیست. یعنی خیلی­ها هستند من اطراف خودم می­شناسم که آمدند کانادا، مهاجرت کرده­اند فقط برای پاسپورت کانادایی زندگیشان را نابود کردند. نتوانستند به آن شغلی که داخل ایران داشتند برسند. این خیلی بد است و به قول معروف زندگیشان دچار مشکل شده.

به خاطر همین اگر که قبلاً شما یک پری­پلن کرده باشید، بدانید که چقدر اینجا باید صبر کنید و بعد از آن صبر چه شرایطی خوبی در انتظار شما است، این به شما کمک می­کند که صبر کنید. ولی اگر نتوانید برگردید به آن کاری که داخل ایران داشتید و مجبور شوید کار دیگری انجام دهید، این واقعاً نابود کننده است برای هرکسی که بخواهد این­جوری عمل کند در این شرایط، اینجا توی کانادا.

فرید: درسته! من کاملاً با شما موافق هستم و می­خواهم این را اضافه بکنم که خیلی اتفاقاً اتفاق می­افتد که دوستانی که مهاجرت می­کنند به کار یا حرفه­ ای که در ایران انجام می­دادند، در کانادا نمی­رسند.

مسعود: متاسفانه!

فرید: و من قبلاً این را هم به خود شما گفتم که شاید جزء یکی دونفر از بین یک جامعه دو، سه هزار نفری که من می‌شناسم، یکی از انسان­هایی که واقعاً ایران، هرکاری که داشتند، هر حرفه­ای که داشتند، کانادا انجام می­دهند، تو هستی مسعودجان! یعنی آن هم خلبانی! به خاطر همین من قبل از مصاحبه گفتم مسعود برای من خیلی جالبه این! برای من این عجیبه! این یک موفقیت است! و می­خواهیم موفقیت را از هم جدا کنیم و ببینیم چی است؟ این رمز و رموز مسعود چیست؟ مسعود آن روزهایی که می­رفت شمال اونتاریو در هوای 30- درجه، که جاهایی که واقعاً تا کسی آنجا زندگی نکند نمی­داند آنجا چه خبر است! نمی­داند کسی، واقعاً شرایط بسیار سخت.

مسعود: بله، بله!

فرید: چی باعث شد که مسعود این­ها را پشت سر هم برود و به آن هدفش برسد؟ آن روزها چه روزهایی بودند؟ چرا مسعود بلند می­شد می‌گفت که من می‌روم این کار را می­کنم؟

مسعود: ببینید فرید جان، من در رابطه با خودم می­گویم. من آدمی هستم که هرچی می­خواستم تا الان انجام دادم.

فرید: آفرین، آفرین!

مسعود: یعنی هرچیزی را می­خواستم به دست آوردم. در بدترین شرایط کاری، کار کردم، از کسی پول نگرفتم، ساعتی 20 هزار تومان پول پروازم را دادم. تا ساعت 12 شب کار کردم، روزی 4 ساعت خوابیدم، روزی 5 ساعت خوابیدم، برای اینکه پولم را سیو کنم. با تاکسی نرفتم این ­طرف، آن­ طرف، آژانس زنگ نزدم، با اتوبوس رفتم که بخواهم به هدفم برسم.

قبل از اینکه بخواهم بیایم کانادا، یک سری هدف داشتم برای خود من همیشه این­ها را می­نویسم، دفترچه­ام هست، حالا کتابم را چاپ کنم این­ها را هم می­گذارم. من گفتم می­روم کانادا، البته من اینجا یک پرانتز باز می­کنم، متاسفانه خیلی از دوستان ایرانی عجله دارند. یعنی این عجله چیزی بوده که ما در ایران داشتیم فرید جان. ما همیشه در ایران داشتیم می­دویدیم.

ما اینجا باید یک زمانی را به عنوان باز کردن کردیت کانادایی به خودمان بدهیم. رئیس من، حرف خوبی زد اینجا به من. آقای دن هریس. گفت مسعودجان کردیت تو مقدار پولی که در حساب تو هست، نیست! کردیت تو یعنی اینجا داری زندگی می­کنی با خانواده­ات، سالم داری زندگی می­کنی و من وقتی می­خواهم تو را استخدام کنم ببینم که تو یک سال و نیم، دو سال دارید اینجا سالم زندگی می­کنی. وقتی که بک­گراند چک ­می­کنم. این برای من مهم است و ما باید صبر داشته باشیم فرید جان.

فرید: درسته!

مسعود: نه صبر بیخود! صبر پلن شده داشته باشیم. بگوییم در یک بازه زمانی، مثبت و منفی 6 ماه من باید به این هدفم برسم و باید به آن هدفم برسم. بر اساس توانایی خودم. من اگر توانایی خودم را بدانم، می­­توانم هدف­هایم را تعیین کنم. ولی اگر تواناییم را ندانم یک چیز الکی روی کاغذ نوشتم و بعد یک مدت هم نمی­توانم انجامش بدهم و می­اندازمش گردن دیگران.

فرید: موافقم!

مسعود: من از اول هم هرکاری می­خواستم کردم. رفتم دانشگاهم را گذراندم، سربازیم را تمام کردم، دانشگاه خلبانیم را رفتم، کارم را کرده­ام. ازدواج کرده­ام. بچه­ام را داشتم. یعنی نمی­گویم تمام این­ها را پلن شده رفتم جلو. ولی یک چیزی در ذهن من بوده به عنوان اینکه من این کارها را می­خواهم از A تا Z بروم جلو.

یک زمانی مهاجرت آمد، گفتم من اگر قرار هست مهاجرت کنم، نمی­توانم کار دیگری بکنم. یا می­روم، خلبانی می­کنم یا اگر نتوانم خلبانی کنم، برمی­گردم ایران. عمرم را حرام نمی­کنم. آن کاری را که دوست دارم انجام می­دهم. آمدم اینجا دیدم سخت ولی شدنی است. ولی باید صبر کرد. نباید عجله کرد. بعضی وقت­ها خانومم می‌گوید مسعود، میشه ما ببینیم تو درس نمی­خونی؟ ببین فرید جان، ببخشید این را می­گویم. به نظر من تعریف یک آدم حرفه­ای این است که در ارتباط با شغل خودش بتواند روزانه بین 2 تا 3 ساعت بخواند. مطالعه داشته باشد. پس بنابراین من که الان تنها معلم خلبان ایرانی اینجا هستم، اگر یک شاگرد از من یک سوالی بپرسد، درست است که نمی­توانم همه اعداد را در ذهنم نگه دارم، ولی حداقل می­توانم رفرنسش را یاد بگیرم و بگویم به من اجازه بده مثلاً 5 ثانیه، 10 ثانیه، در 6000 صفحه، در 7000 صفحه در آیپد بگردم و جواب این سوال را پیدا کنم و بهش بدهم. بنابراین همیشه ما باید آپدیت باشیم.

فرید: درسته!

مسعود: به نظر من این توانایی در من هست، در خودم می­بینم و با خودم رودروایسی ندارم فرید جان. من کاری را که بدانم نمی­توانم انجام دهم خیلی راحت می‌گویم نمی­توانم. ولی هنوز تواناییش را دارم. به خودم بی­تعارف می‌گویم به خودم افتخار می­کنم که در سن 42 سالگی آمدم، در عرض 5،6 سال گذشته اینقدر توانستم پروموت کنم که اگر داخل ایران بودم اینقدر پروموت نمی­کردم فرید جان!

فرید: آفرین!

مسعود: این را به جرات می‌توانم بگویم که واقعاً کانادا به افراد کمک می‌کند. اگر شما درست را بخوانی و وارد آن سیستم بشوی، سیستم شما را پوش می­کند. چرا؟ چون بچه­های ایرانی بیشترشان سخت­کوش هستند. بچه­ها در ایران خیلی سخت کار می­کنند و وقتی وارد سیستم این­ها می­شوند خیلی زود می­توانند اخت بشوند.

فرید: درسته، درسته!

مسعود: و می‌دانید این یک پوینتی است که من در بچه­های ایرانی دیدم. اینجا می­روند خیلی زود قبولشان می­کنند. چرا؟ چون بچه­های باهوشی هستند. فقط باید درون مسیر درست قرار بگیرند.

فرید: بله، کاملاً با شما موافقم.

مسعود:  کسی که در مسیر درست قرار بگیرد، خیلی راحت می­تواند جلو برود. من الان برای خودم هدف‌هایم را نوشتم. تا سن 60سالگی باید چیکار کنم. تا 60 سالگیم را من الان نوشتم، اگر زنده باشم. پس بنابراین تا الان به جرات می­توانم بگویم 85 درصدشان عملی شده و برای من 85 درصد یعنی 100 درصد! توانستم به آن چیزی که می­خواهم برسم. یک سری اتفاق­ها برای من هم از داخل ایران افتاده و باعث شده من یک مقدار استاپ کنم. ولی مجدداً کنار گذاشتمشان، کاملاً از ذهنم پاکشان کردم و دوباره شروع کردم و خدا را شکر راضی هستم. از اینی که هستم راضی هستم.

فرید: خیلی عالیه، خیلی عالیه. آفرین بر شما، آفرین بر شما. من می­دانم 2 تا پسر گل شما هم افتخار می­کنند به پدری مثل مسعود.

مسعود: لطف دارید. ممنون.

تدریس در یک شرکت هوانوردی در کانادا

فرید: خب مسعود، دوره بعدی را شروع کنیم. که دوره بعد از AirCanada بود. شما خلبان ایرکانادا بودید و با چه هواپیمایی پرواز می­کردید؟

مسعود: من امبرایر پرواز می­کردم.

فرید: بعد، از ایرکانادا آمدید بیرون و شروع کردید به تدریس. چرا؟ این ترنزیشن، این انتقال، چه­جوری اتفاق افتاد و چرا اتفاق افتاد؟

مسعود: داستان خیلی جالبی است. من از طریق یکی از دوستانم، آقای رضا داوودی با یکی از آقایان دیگر ایرانی آشنا شدم. ایشان به من گفتند، برادرم اینجا معلم خلبان هواپیمای سینگل­ایجینگ است. اگر دوست داشته باشید می­توانم شما را به ایشان معرفی بکنم.

فرید: بله

مسعود: گفتم حتماً! اسمش هم آرش بود. آقای آرش صادق. من ایشان را دیدم و با ایشان صحبت کردم. بسیار پسر نازنینی هستند و امیدوارم هرکجا هستند موفق باشند. دوست صمیمی و خانوادگی من شدند الان. شروع کردیم با هم صحبت کردن. به من گفتند با توجه به تجربه­ای که شما دارید، من می­خواهم از شما به عنوان تست پایلوت در پروژه­های CAE کمک بگیرم. دوست دارید با من کار کنید؟ گفتم تست پایلوت باید چه­کاری کند؟ گفتند با هم می­رویم در سیمیولیتور می­نشینیم و یک سری به قول معروف آپگریدهایی که می­آید برای سیمیولیتور را ما باید انجام بدهیم و شما باید تمام این کارها را انجام دهید. آیا توانایی این کار را دارید؟ گفتم تلاشم را می­کنم بتوانم انجام بدهم.

در پروژه CRJ مینیاپولیس با ایشان رفتم و ایشان راضی بودند و جدا از آن هم پول خوبی هم به من دادند. دیگر ما با یکدیگر جسته و گریخته بیشتر آشنا شدیم و آشنا شدیم تا من عروسی ایشان رفتم. عروسی ایشان که رفتم، مدیر ترینینگ هدکوارتر CAE کانادا آنجا بودند. دقیقاً صندلی کنار من بودند. با هم داشتیم صحبت می­کردیم. آقای باب نک به من گفتند چی میپری؟ کجا میپری؟ گفتم که من اینجا میپرم، این هواپیما را میپرم و ایرکانادا هستم. گفتند که به نظر من خودت را خسته نکن. تو با این تجربه­ای که داری، ساعت پروازی که داری، آن کار را رها کن. بیا و برای ما معلمی کن.

گفتم معلمی چه هواپیمایی؟ گفتند که بیا و معلم ایرباس 330 بشوید. گفتم من ایرباس نپریدم. گفتند مهم نیست نپریدید. ما تایپش را برای شما از A تا Z می‌گذاریم. همه را بدون هیچ هزینه­ای می‌گذرانید. اگر دوست دارید پرواز را ادامه دهید، پرواز هم ادامه دهید، معلمی هم کنید. روی این موضوع فکر کنید. گفتم باشه.

من آدمی هستم که تغییر را دوست دارم. استرس تغییر را دوست دارم ولی بی­گدار دیگر به آب نمی­زنم. چون کشوری هستم که دیگر ایران نیست. شرایط متفاوت است و آدم باید یک مقدار با تعقل بیشتری نسبت به کارهای دیگری که می­خواهد بکند، عمل کند. خانومم گفت موقعیت بسیار خوبی است. تایپ خیلی خوبی است و اینکه معلم هم بخواهی بشوی در CAE مونترال کانادا، هدکوارتر ترینینگ­بیس کل دنیاست.  گفتم والا خیلی پیشنهاد خوبی است. خودم هم یک مقدار ذوق زده هستم. به رئیس خودم ایمیل زدم به که من 50 روز مرخصی بدون حقوق می­خواهم.

فرید: رئیس خودتان در ایرکانادا؟

مسعود: بله چیف­پایلوت من بودند. به ایشان گفتم من 52 روز مرخصی می­خواهم. گفتند متاسفانه نمی‌توانم 52 روز مرخصی بدهم. من همان لحظه استعفایم را نوشتم. استعفایم را که نوشتم زنگ زدند به من. گفتند این چی هست که برای من فرستادی؟ گفتم من نمی­خواهم. گفتند چرا نمی‌خواهید؟ تو سینیورجی نامبر خیلی خوبی دارید. گفتم من نمی­خواهم دیگر کار کنم. من می­خواهم بیشتر پیش خانواده­ام باشم. من دوست ندارم 3روز، 4روز از کانادا دور باشم و بروم پرواز کنم و بیایم. گفتم نه.

فرید: ببخشید سینیورجی نامبر چی هست مسعود؟

مسعود: هر شرکت هواپیمایی با توجه به زمانی که شما در آنجا استخدام می­شوید ، به شما سینیورجی نامبر می­دهند و بر اساس همان سینیورجی نامبر شما آپگرید می­شوید، پروموت می­کنید و بالا می­روید. اینجا خیلی مهم است، خیلی مهم است. برخلاف ایران که به آن می­گفتند بند پ یا همان پارتی اما اینجا بهش می­گویند سینیورجی نامبر.

فرید: درسته، درسته!

مسعود: بله، عرضم به حضور شما که من استعفایم را نوشتم و برای آقای باب نک هم یک اسکرین­شات گرفتم و فرستادم. به من گفتند تو بهترین تصمیم عمرت را الان گرفتید و من بعداً این را به شما ثابت می­کنم.

فرید: چقدر جالب!

مسعود: فرید جان من رفتم CAE. خب می­دانید CAE بزرگترین مرکز ترینینگ دنیاست. در نزدیک به 35 کشور  بیس دارند و به قول معروف هم سیمیولیتورهای مسافری را دارند و سیمیولیتورهای جنگی را می‌سازند و بزرگترین تولیدکننده سیمیولیتورها در دنیا هستند دیگر. بله، این­ها خیلی بزرگ هستند. بزرگترین مرکزشان در دالاس است که مثلاً 34 سیمیولیتور فقط آنجاست. 450 تا کارمند آنجا کار می‌کنند. یعنی در این حد این­ها بزرگ هستند که نزدیک خود فرودگاه دوروال مونترال هستند و این­ها برای من خیلی سریع این کار را گذاشتند.

خب قبلش به من گفتند که شما باید یک امتحان بدهید. گفتم امتحان چی بدهم؟ گفتند باید بیایی با ایرباس پرواز کنی، یک چیف­پایلوت از ایرترنزات می­آید، چون من معلم ایرترنزات هستم. گفتند چیف­پایلوت از ایرترنزات می­آید و باید شما را چک کند. این کارها را باید انجام بدهید.

فرید: ببخشید، من یک دقیقه می­خواهم ایرترنزات را به دوستانی که دارند می­شنوند توضیح بدهم که ایرترنزات یک خط هواپیمایی دیگر، یک شرکت هواپیمایی دیگر کانادایی است که مونترال­بیس است. درسته مسعودجان؟

مسعود: بله، مونترال است. بیس­های اصلیش مونترال و تورنتو هستند. بله. اما آفیس اصلیش در خود مونترال است.

فرید: درسته، درسته. بله، می­فرمودید.

مسعود: خب، برای من پوینت خیلی خوبی بود فریدجان که بخواهم جوین بشوم به این شرکت به این عظمت و خوشنامی و هواپیماهای خیلی خوب دارند و تمام تلاشم را کردم و نشستم خواندم و روز امتحان هم خداروشکر خیلی خوب امتحانم را پاس کردم. از سرجلسه که آمدم، از سیمیولیتور که آمدم بیرون، گفتند برو خانه، ما به شما خبر می­دهیم.

من آمدم خانه و به همسرم گفتم که من کارم را انجام دادم. خیالم هم راحت است ولی یک فشاری از روی من برداشته شد. امیدوارم که جواب مثبت باشد. حدود یک ساعت بعد به من زنگ زدند.

فرید: چه اعتماد به نفس خوبی! آفرین!

مسعود: آره، چون من کارم را خوب انجام داده بودم. بی تعارف، خوب انجام داده بودم. با توجه به توانایی خودم، نمیگویم 100 درصد انجام داده بودم ولی آن­چیزی را که انجام داده بودم، خودم راضی بودم از آن.

فرید: درسته!

مسعود: زنگ زدند به من و گفتند آقا شما قبول شدید. تبریک می­گوییم. ترینینگ شما هفته دیگر شروع می­شود.

فرید: به­به!

خب، با سابقه­ای که من از ایران داشتم فرید جان، با کروهای مختلف پرواز کرده بودم، با توجه به مثلاً درسی که خوانده بودم در دانشگاه، این رشته را دوست داشتم. یعنی تدریس کردن را دوست داشتم. می‌دانید؟

فرید: بله، بله!

مسعود: ولی تدریس کردن در یک شرکت هوانوردی که خب در هر صورت هرموقع می­خواستم می­رفتم پرواز. یعنی برای من در پرواز هم باز بود مجدد. یعنی معلم آن شرکت بودم.

فرید: درسته!

مسعود: ولی ترجیح دادم یک مدت روی زمین باشم. کنار خانواده­ام باشم و کار تدریس را ادامه بدهم.

فرید: درسته، درسته!

مسعود: تا اینکه تایپ 330 را انجام دادیم. تمام شد، پشت بند آن به من گفتند حالا بیا معلم 321 بشوید. دوباره من یک تایپ جدید گذراندم، دوباره معلم 321 هم شدم. یعنی در آن واحد من معلم 2تا تایپ هستم در شرکت و راضی هستم از این سیستم.

معلمی یک شغل جالبی است در سیستم هوانوردی. همیشه ما باید بالانس بکنیم بین این 2تا کرویی که می­آیند در هواپیما، در سیمیولیتور می­نشینند. یکی­ از آن­ها شاید خیلی خوب باشد، یکی از آن­ها ضعیف باشد، باید این را بینشان بالانس کنید. بتوانیم یک کاری کنیم این­ها وقتی از سیمیولیتور می­آیند بیرون، خسته نباشند و من این را اینجا یک پرانتز باز می­کنم. ما سیمیولیتورهایی که ایران می­رفتیم فرید جان، فقط استرس بود. اذیت­مان می­کردند، فشار رویمان می­آوردند، من 90 درصد سیمیولیتورهایی که ایران رفتم اذیت شدم. می­خواستند به قول معروف یک­جوری طرف را خورد کنند، اذیت کنند.

ولی اینجا سیمیولیتورها فان است. اینجا ما  به بچه‌ها کمک می­کنیم. ما اینجا کمک می­کنیم یاد بگیرند. اصلاً هیچ استرسی  قبل از شروع سیمیولیتور ندارند. در اتاق گریفین من بهشان می‌گویم من فقط اینجا هستم که به شما کمک کنم. من می­دانم که شما همه این­ها را خواندید. من حالا به شما کمک می­کنم که شما بهتر یاد بگیرید. اگر یک کاری را اشتباه انجام دادید، دوباره فرصت دارید انجام بدهید، سه­باره انجام بدهید. اصلاً نگران نباشید. هر اتفاقی هم اینجا بیافتد، همینجا دفن ­می­شود. به قول معروف ما صحبت از سیمیولیتور بیرون نمی­بریم. ولی چیزی بود که در ایران هر اتفاقی در سیمیولیتور می­افتاد، فردا همه در کل شرکت خبر داشتند.

فرید: متاسفم!

مسعود: به خاطر همین من این کار آموزش را دوست داشتم. کار سیمیولیتور را دوست داشتم و در عین حال از این هم نگذریم فریدجان. من 2تا تایپ را بدون هیچ هزینه­ای یاد گرفتم همینجا. یعنی 2تا تایپی که حداقل اگر یک نفر بخواهد برود اینجا آموزش ببیند باید نزدیک به 150 هزار دلار تا 200 هزار دلار بدهد! من بدون هیچ پولی این 2تا تایپ را آوردم در لایسنس خلبانی کانادایی­ام و این پوینت بسیار خوبی است برای من که دارم در یک شرکت بسیار معتبر کار می­کنم. معلمشان هستم.

فرید: بله!

مسعود: و به نظر من یک شانس خیلی بزرگی بود که اینجا به من رو آورد و توانستم این کانکشن را بسازم و وارد این سیستم بشوم.

فرید: بسیار عالی، بسیار عالی. وقتی شما می­گویید تایپ، منظورتان نوع هواپیماست. درسته؟ مثلا ایرباس.

مسعود: نوع هواپیما است. بله. مثلاً تایپ ایرباس 330. تایپ ایرباس 321. منظورم این هست.

فرید: بله، درسته، درسته. خیلی عالی، خیلی عالی. البته هم شانس هست هم آمادگی به نظر من که این­ها تلاقی می­کنند با هم.

مسعود: من یک پرانتز باز اینجا بگذارم، کاری به مسعود جاویدراد نامی ندارم اصلاً. اینجا اگر ببینند که کسی خوب هست، فرید جان مطمئن باش که او را می­گیرند. یعنی اینجا اگر ببینند کسی به درد آن سیستم می‌خورد، کمک به بهبود آن سیستم می­کند، حتماً استخدام خواهد شد.

یعنی اینجا من هنوز بعد از 4 سال که دارم کار می­کنم، هنوز من در سیستم اعمال سلیقه ندیدم. به هم احترام می­گذارند در سیستم، حتی اگر از هم خوششان نیاد. چون اینجا قانونمند است همه چیز. یعنی در سیستم خود کاری من کسی نمی­تواند اعمال سلیقه کند. پس بنابراین شانس خیلی مهم است، ولی از آن مهم­تر به قول شما آماده بودن خود طرف هست. بتواند خودش را به این­ها نشان بدهد. بتواند به این­ها بگوید آقا من به درد شما می­خورم. می­توانید از کنار من بهره­وری بیشتری داشته باشید. حتماً استخدام خواهد شد.

فرید: درسته. بله. درسته. خب الان کاپیتان مسعود جاویدراد، استاد CAE هستند در مونترال. مسعود، چه نوع شاگردهایی دارید؟ یعنی آیا این CAE موسسه­ای که باید شما دانشگاه درستان را تمام کرده باشید و بعد بیایید لایسنس بشوید اینجا یا مستقیماً بچه­ها می­آیند؟ چه گروه سنی هستند؟ چه تیپ شاگردهایی دارید؟ این را اگر می‌شود یک خورده برایمان توضیح بدهید.

مسعود: ببینید فریدجان CAE که حالا یک Abbreviation است. میشود Canadian Aviation Electronics. این یک مرکز ترینینگ است و عرضم به حضور شما که شرکت­های هواپیمایی طرف قرارداد این مرکز هستند. یعنی شرکت­های هواپیمایی می­آیند، قرارداد می­بندند که کروئشان را بفرستند برای ترینینگ. کرو پروازی هر 6 ماه یکبار باید با سیمیولیتور چک شود. باید برود آنجا یک سری کارهایی را که امکانش در پرواز نیست را انجام بدهد.

پس بنابراین این­ها می­آیند قرارداد می­بندند. از اینیشیال ترینینگ تا 6 ماه یکبار. یعنی یک خلبان وقتی که مثلاً بوئینگ 737 را پرواز می‌کند، تایپش عوض می­شود می­رود روی ایرباس، باید اینیشیال ترینینگ را بگذراند. چرا؟ چون تایپش عوض شده. حالا دارد یک چیز جدید را یاد می­گیرد.

فرید: درسته.

مسعود: همان خلبان ایرباس وقتی که اینیشیال ترینینگش تمام می­شود، بعد 6 ماه دوباره برمی­گردد برای تست شدن.

فرید: درسته.

مسعود: آن تست شدن جور دیگریست. پلن چیز دیگریست. یعنی شرکت­های هواپیمایی یک اینیشیال ترینینگ برای کرو­ئشان دارند و بعد از آن هر 6ماه یکبار کرو را می­فرستند سیمیولیتور. تا اینکه بخواهد آن کرو، تایپش عوض شود. دوباره اگر آن کرو قرار باشد تایپش عوض شود برود ام­برایر پرواز بکند، دوباره می­رود می­نشیند از اول ام­برایر را می­خواند.

فرید: متوجه شدم.

مسعود: وقتی قرار است ام­برایر را بپرد دوباره دیگر هر 6 ماه یکبار می­رود. بعد طرف قرارداد این­ها بچه­هایی نیستند که از دانشگاه آمده باشند. می­تواند یک مسعود جاویدراد نامی برود CAE بگوید آمده­ام اینجا تایپ بگیرم. می‌گویند خب. شما لایسنس­های کاناداییت را به ما نشان بده، یا لایسنس­های امریکاییت را به ما نشان بده. لایسنس­هایش را نشان می­دهد و می­گوید مثلاً شما 100 هزار دلار، 70 هزار دلار بدهید، ما این تایپ را از طرف ترنسپورت کانادا، به شما می­دهیم. این تایپ را آنجا می­خوانند، ترنسپورت کانادا Approve می­کند و وارد لایسنس مسعود جاویدراد می­شود و من دیگر آن تایپ را از آن به بعد در لایسنسم دارم.

فرید: درسته، درسته. متوجه شدم. بعد این ترینینگ دوره تایپ مثلاً 330 گرفتن، معمولاً چقدر طول می­کشد؟ دوره خاصی دارد؟

مسعود: بله، اگر کسی بخواهد شروع بکند از A تا Z را بگذراند، 18 سکشن سیمیولیتور دارند این­ها که اگر که خیلی بخواهد طول بکشد 30 روز است. چرا؟ چون قبلش یک گراند اسکول باید بگذرانند. تایپ آن هواپیما را به صورت الکترونیکی می­فرستند برای آن دانشجو روی لپ­تاپ خودش، روی کامپیوتر خودش می­خواند، امتحان آنلاین می­دهد. تمام که شد، آن نمره قبولی را که آورد حالا سیمیولیتورش شروع می­شود. سیمیولیتور هم 18 روز طول ­می­کشد. نهایتاً بین 30 روز تا 35 روز اینیشیال ترینینگ­ اینجا انجام می­شود و تمام می­شود.

فرید: بله، بله. متوجه شدم. خیلی عالی، خیلی عالی، چقدر اطلاعات جالبی یود. من مطمئنم خلبانی جزء رشته­ها و برنامه­هایی است که خیلی کم معرفی شده اگر بگویم معرفی شده به ایرانیانی که داخل ایران هستند و می­خواهند از ایران مهاجرت کنند یا ایرانیان عزیزی که تازه مهاجرت کرده­اند به کانادا یا به آمریکا و خیلی ممنونم که این اطلاعات را که حاصل سال­ها، ماه­ها زحمت، هزینه و تلاش است را به رایگان در اختیار ما و مخاطبین عزیزمان قرار می­دهید مسعود عزیز.

مسعود: خواهش می­کنم. استدعا می­کنم.

در هر صورت یک پلن دیگری هم CAE دارد که جدید این را گذاشته­اند و من فکر می­کنم 2 تا 3 روز آینده دیگر نهایی شود و فایل PDF آن را به من بدهند. من برای شما می­فرستم. قرار شده بین 1 یا 2 مدرسه پروازی قرارداد بسته CAE که اگر دانشجویی بخواهد بیاید اینجا، رشته هوانوردی را بخواند به عنوان خلبانی، می­تواند 2سال این درس را بخواند و بعد از آن خود آن مدرسه به او کار می­دهد به عنوان معلم خلبان و بعد از آن می­تواند تقاضای PR بکند. یعنی این اتفاق الان دارد می­افتد اینجا،  2تا مدرسه هوانوردی هستند که دارند این کار را می­کنند و الان دارند قرارداد می­بندند با CAE.

فرید: چقدر جالب!

مسعود: این فرصت را حتی روی تایپ 320 یا  330 به بچه­ها بدهند. یعنی بچه­هایی که در هر صورت امکان مالیشان خوب است می­توانند بیایند اینجا این درس را بخوانند، شروع کنند از A تا Z و تایپشان را بگیرند و بعد از آن بتوانند تقاضای PR بدهند.

این خیلی پلن خوبی است که دیروز متوجه شدم این­ها چنین پلنی دارند و می­خواهند اجرا بکنند.

فرید: یلی عالی، خیلی عالی. یعنی خبر خیلی خوبی است برای بچه­ هایی که از ایران ­می­خواهند بیایند کانادا. یک برای مهاجرت، دو برای خلبان شدن. خیلی عالی. ممنونم بابت این اطلاعات مفید. مرسی. متشکرم.

مسعود: استدعا می­کنم. بله، خیلی خوب هست.

فرید: خب، خب، مسعود عزیز. پروازی است که شما خاطرت مانده باشد؟

پروازی هست که شما خاطرت مانده باشد؟

مسعود: بیشتر پروازها خاطرم هست. یعنی حالا در کتابم پروازهای زیادی را خواهم نوشت. یعنی روشن بشود ، مردم در داخل ایران بدانند چه اتفاقی آن بالا دارد می­افتد. چه اتفاقی روی زمین می­افتد آن بالا ادامه‌دار می­شود. ولی خاطرم هست، این را داخل یک مجله­ای هم چاپ کرده بودم.

فرید: چه جالب!

مسعود: بله در مجله پرواز من این را چاپ کرده بودم. به عنوان خاطرات من نوشته بودند این را. این یک مجله­ای بود که در دنیای کیش چاپ می­شد. مجله­ای بود که تبلیغاتی در کیش بود و مدیر مسئول آن از دوستانم بود.

فرید: بله، بله. درسته

مسعود: هر دفعه من یک مقاله­ای در آن میدادم. مثلاً در مورد جعبه­ سیاه می­نوشتم. یک موقع در مورد رعد و برق می­نوشتم که اگر رعد و برق باشه، هواپیما چه اتفاقی برایش می­افتد؟

فرید: چه جالب!

مسعود: یک موقع درباره ترس از پرواز نوشته بودم. یک موقع در مورد اینکه هواپیما را چه کسی از روی زمین آن بالا کنترل می‌کند، موقع نشستن چه کسی کنترل می‌کند؟ ATC یا همان Traffic Controller چه کسانی هستند؟ برای اینکه دانش عمومی مردم برود بالا، یعنی بیشتر سوار آن هواپیما بشوند بدانند که چه اتفاق­هایی دارد می­افتد کنارشان، از ترسشان کم بشود.

فرید: درسته، درسته.

مسعود: خاطرم هست یکبار من استندبای بودم و رئیس برنامه­ریزی­مان به من گفته بود من به تو قول می­دهم که به تو پرواز ندهم. آن سال، خیلی سال شلوغی بودم از نظر پروازی و بنده خدا خانم من هم دست تنهای دست تنها بود در خانه با 2تا پسر بچه شیطون و من آن روز خوشحال بودم فرید. که گفتم امروز دیگر ما شب مهمان داریم و عرضم به حضور شما که خیالم راحت است که پرواز ندارم. خانه بودم که دیدم موبایلم زنگ خورد. دیدم شماره تهران عملیات افتاده است. گفتم سلام. چی شده؟ گفتند که مسعود واقعاً شرمنده. گفتم ببینید اگر من بروم پرواز، باور کنید دیگر خانمم از من جدا می­شود. نکنید این کار را با من! گفتند که یک پرواز است فقط. دلیلش این است: هواپیما از تهران رفته کیش، از کیش به مشهد، از مشهد بیاید تهران. این هواپیما در کیش خراب شده. تو یک هواپیما از اینجا بدون مسافر ببر مشهد، مسافر آنجا بزن برگرد بیا برو خانه. من به تو قول می­دهم همین است! گفتم. خیلی خب. من گوشی را گذاشتم. خانمم نگاه کرد و گفتم الان ساعت 9.5 صبح است. من به شما قول می­دهم من تا ساعت 4 و 5 بعدازظهر خانه هستم.

 گفت خیلی خوب. باشه. گفت بنده خدا باشه. برو. خلاصه ما آمدیم فرودگاه، هواپیما را برداشتیم رفتیم مشهد. توپولوف هم بود. مسافر را سوار کردیم. همکار من یک همکار آذربایجانی بود. به او گفتم که پرواز می­کنید؟ گفتند که من خسته هستم. گفتم خب آمدنی که من آمدم، حداقل این را تو پرواز کن. گفتند من خسته هستم. می­خواهم بخوابم. گفتم خیلی خب، باشه. همان­موقع که داشتیم با هم صحبت می­کردیم، دیدم صدای داد و بیداد از عقب هواپیما می‌آید. یعنی در کاکپیت باز بود و صدای یک نفر می­آمد. مهماندار آمد و گفت که کاپیتان مشکل داریم. گفتم چی شده؟ گفت یک خانمی هست، می­گوید که من با توپولوف پرواز نمی­کنم. من می­ترسم و من بلیط بوئینگ خریده بودم. این چرا توپولوف هست؟ راست می­گفت بنده خدا. بوئینگ خراب شده بود در کیش و ما باید جایش پرواز را انجام می‌دادیم.

من به مهندس پرواز هواپیما گفتم که هروقت من مهماندار را فرستادم توی کاکپیت، شما می­توانی یک موتور روشن بکنی تا من برگردم توی کاکپیت. گفت باشه. رفتم عقب دیدم یک خانم حول و حوش مثلاً 50،55 ساله بودند، ساکن آلمان هم بودند. به من گفتند که آقا من نمی­خواهم پرواز کنم. مگه زور است؟ می­خواهم بروم. نمی­خواهم پرواز کنم با شما. گفتم ببینید خانم، من اصلاً اصراری ندارم که شما حتماً پرواز کنید. ولی الان چمدان شما قاطی بار هست. من باید دوباره کارگوی هواپیما را باز کنم آن قسمت را و چمدان شما پیدا شود. آن موقع فلایت پلن من باطل می­شود. آن موقع من باید دوباره تقاضای فلایت پلن کنم. دو سه ­تا هم حرف قلمبه و سلمبه آن وسط گذاشتم. همان حین که داشتم صحبت می­کردم، زدم به پای مهماندارم که قبلش با ایشان هماهنگ کرده بودم و بهش گفتم برو بگو موتور را روشن کن.

در هواپیما را هم بستند، یکهو من را نگاه کرد دید در هواپیما در حال بسته شدن است، بنده خدا گفت بابا من نمی‌خواهم با شما پرواز کنم. دید صدای موتور هواپیما هم آمد. گفتم ببینید من یک چیزی به شما واقعیتش را بگویم؟ گفت بگو. گفتم من بخدا امروز خانه‌ام استندبای بود. شب هم مهمان دارم. الان اگر این فلایت پلن من باطل بشود، شما هم نیایید، بخواهید بار شما را به شما بدهم، من نمی­رسم. باور کنید شب باید پشت در خانه بخوابم. خانمم راهم نمی­دهد. خندید. گفتم اصلاً شما امروز بشوید مهمان ویژه ما، تشریف بیاورید در کاکپیت.

فرید: چه جالب!

مسعود: گفتند که خیلی خوب. باشه. دیگر آمد در کاکپیت و من با امنیت پرواز هماهنگ کردم، لطف داشتند، گفتند خواهش می­کنم. بفرمایید. آمدند و در کاکپیت نشستند و ما موتورها را روشن کردیم و قشنگ برایشان توضیح می­دادم.

گفتم ببینید این صدا الان می­آید، اینجوری است، ما الان شروع می­کنیم به تاکسی کردن. شاید هواپیما تکان بخورد. تقصیر ما نیست. در هر صورت این تکان­هایی است که هواپیما دارد موقع تاکسی کردن. تیک­آف کردیم. از روی کوه­های بینالود با ارتفاع بیشتری بلند شدم که کمتر تکان بخورد. چون تابستان بود و در هر صورت از روی مناطق کوهستانی وقتی شما تیک­آف می­کنید، یک مقدار هواپیما تکان دارد در ارتفاع پایین­تر.

فرید: درسته.

مسعود: برایشان قشنگ توضیح دادم و کافی هم برایشان آوردند و کافی­ هم خوردند و راضی بودند. گفتند خب، خیلی خوب. خوبه، من میرم سر جایم بنشینم. من گفتم ایشان را جلو بنشانند که راحت باشند. آوردنشان جلو و از مهماندار پرسیدم چه­طور هستند؟ گفتند خواب خواب هستند! دیگر تمام شد، ما نشستیم در فرودگاه مهرآباد و بنده خدا از روی عادتشان آمدند دست بدهند. گفتم ببخشید، اینجا یک مقدار مرسوم نیست. گفتند شما درست می­گویید و در هر صورت لذت بردند.

فرید: آفرین!

مسعود: گفتند اینکه شما اطلاعات به آدم می­دهید، ذهنیت ما از هواپیمای توپولوف برگشت. این ذهنیت من از هواپیمای توپولوف الان برگشت. یه سری اطلاعات غلط هست درباره این هواپیما متاسفانه و دیگر از این بعد اگر پرواز هم بخواهم بکنم، می‌گویم بلیط توپولوف باشد زمانی که در ایران هستم. گفتم شما لطف دارید و دیگر پیاده شدیم و برگشتیم رسیدیم خانه­مان. آره، راهمان دادند خانه!

فرید: به آن مهمانی شام رسیدید؟

مسعود: بله دیگر. رسیدم! دیگر رسیدم و کار هم انجام شد خدارو شکر.

فرید: خیلی عالی بود!

مسعود: بله، ما خیلی خاطرات خیلی زیادی داریم در هواپیما، با مسافر، عرضم به حضور شما با بچه­های کنترل پرواز، در پروازهای خارجی که می­رفتیم، در هر صورت همه­اش خاطره است. یعنی بدترینش هم برای من خاطره است و دوست دارم همه­شان را.

چون تمام این­ها تجربه است و پختگی یک خلبان، پختگی یک کروو پروازی، مهماندار، این­ها همه تیم هستند. یعنی مهماندار اگر نباشد، من نمی­توانم پرواز کنم. ما همه­مان یک تیم بودیم داخل ایران، حتی همین­جا با هم پرواز می­کردیم و واقعاً بچه­های خیلی خوبی ایران بودند. دستشان درد نکند. هرجا هستند موفق باشند.

در هر صورت قسمت ما اینجا بوده و من می­توانم بگویم خوشحال هستم از انتخابی که کردم. شاید اولش یک ذره بهم فشار آمد ولی الان راحت هستم، کاری که دوست دارم را دارم می­کنم و البته فرید جان با توجه به شرایط کووید هم که الان پیش آمده و خیلی از خلبان­ها لی­آف شدند، باز هم من اینجا خوش­شانس بودم.

فرید: بله.

مسعود: یعنی در هر صورت ترینینگ سنتر هیچ­وقت تعطیل نمی­شود و ما حداقل الان ماهی 15 روز تا 17 روز من آنجا هستم و شاگرد داریم و به خاطر همین ما همچنان داریم ادامه می­دهیم و می­رویم جلو و اگر من خب، کروو پروازی بودم الان لی­آف شده بودم و شرایطم فرق می­کرد.

فرید: بله، متاسفانه به خاطر پاندمیک بسیاری از طبیعتاً نقل و انتقال کم شده، مسافرت کم شده، کسی …

مسعود: مسافر کم شده…

فرید: بله، بله. دقیقاً دقیقاً. متوجه­ام.

مسعود: ولی در هر صورت فرید جان، آپریشن بسیار متفاوت هست داخل کانادا. یعنی حتی اگر یک خلبان، من چندتا از این را بگویم، شاید اینجا لازم باشد. چند نفر از ایران به من زنگ می­زنند. مثلاً مسعود، کاپیتان، ما می­خواهیم بیاییم اینجا، می‌گویم ببینید، این مصائبش هست، این هم خوبی­هایش هست. من دارم بی‌تعارف می­گویم. من در باغ سبز اصطلاحاً نشان نمی­دهم که شما فکر کنید اینجا همه چیز خوب است. اینجا یک سری خوبی­هایی دارد، یک سری بدی­هایی دارد. اول توانایی خودت را پیدا کن. ببین آیا توانایی داری این­ها را هندل کنی؟ بعد بنشینید زبانتان را خیلی خوب کنید. من اگر قرار باشد با یکی الان صحبت کنم به من بگوید که به من چه پیشنهادی دارید، دارم می­آیم کانادا؟ میگویم اول زبانت را درست کن. چرا؟ چون ما توانایی­های خوبی داریم. با توجه به کاری که داخل ایران کردیم. اگر بتوانی توانایی­مان را مثل زبان فارسی که داریم صحبت می­کنیم، با این­ها بتوانیم ارتباط برقرار بکنیم و داخل کار تخصصی­مان کنیم، بسیار موفق هستیم. ولی وقتی یک نفر نمی­تواند، من این مشکل را خودم اول داشتم. نه اینکه به صورت صد در صد باشد. نه، ولی خب، یک جاهایی من واقعاً لغت کم می­آوردم خودم. یعنی مجبور بودم یا یک بازی داشته باشم یا توی ذهنم آن لغت را عوض کنم.

ما یک پروازی می­کردیم می­رفتیم دالاس، یک لهجه داشتند، یک پرواز می­رفتیم بوستون یک لهجه داشتند. مثلاً فرودگاه شیکاگو، فرودگاه نیست. یک شهر است به نظر من. اسمش فرودگاه است. یعنی این­ها واقعاً تخصصی صحبت می­کنند. بعد که با کرووهای پروازی شما مثلاً می­خواهید 3ساعت، 4ساعت، 5ساعت در هواپیما هستید. باید بتوانید با آنها ایجاد ارتباط کنید. بتوانید با آنها صحبت کنید. این­ها تمام چیزهایی هستند که به یک خلبان یا یک آدم حرفه­ای کمک می­کند بتواند ایجاد ارتباط مثبت بکند.

فرید: درسته.

مسعود: این طور نیست که من فقط پول داشته باشم و بگویم می­خواهم بیایم کانادا و بروم خلبانی بخوانم. من بیایم کانادا پرواز بکنم. نه! این پول شما را فقط تا اینجا می­رساند. از اینجا به بعد شما گیر کردی.

فرید: کاملاً، کاملاً

مسعود: زبان واقعاً مهم­ هست. قبلش بروند در سایت­ها سرچ کنند. به حرف یک نفر و دو نفر، مسعود جاویدراد اعتماد نکنند. بروند حرف سه نفر، چهار نفر را گوش کنند. خودشان تحقیق کنند. بروند گوگل سرچ کنند. ببینند نیاز یک خلبان اینجا چی هست؟ حقوق یک خلبان چقدر است؟ شرایط زندگی چه­جوری یک ذره، یک ذره برای یک خلبان عوض می­شود می­رود بالا؟ یک چیز دیگری هم که هست، این است که متاسفانه فرید جان، من البته این اخلاق را ندارم. من چیزی را که در عرض 4 سال یاد گرفتم، خب دوست دارم به یک نفر در عرض یک ساعت بگویم و کمکش کنم که حداقل وقتش را حرام نکند مثل من. اینجا در جاهایی کسی نبوده دست من را بگیرد. ولی متاسفانه من میبینم که بسیار اطلاعات غلط از طرف ایرانیان در جامعه پخش می­شود. اطلاعات غلط به هم می­دهند. من نمی‌دانم چرا؟ ما اگر می­توانیم همدیگر را کمک کنیم، باید این کار را انجام دهیم.

فرید: درسته.

مسعود: اینکه من بگویم من این راه را دوسال رفتم با سختی، چرا یک نفر بیاید بخواهد 6 ماهه برود، بگذار او هم دوسال سختی بکشد. این انصاف نیست. من اگر می­توانم کسی را کمک بکنم، باید کمکش کنم. حالا اگر آن طرف تشکر کرد، یادش ماند، که چقدر خوب! ولی اگر یادش نماند باز هم مهم نیست. حداقل من اطلاعات غلط به این بنده خدا نداده­ام.

فرید: درسته.

مسعود: و این یکی از نقاط ضعفی هست که در جامعه ایرانی است.

فرید: درسته. درسته. خیلی خوب اشاره کردید. ممنونم. امیدوارم که شروع کنیم و اطلاعات را بدون ریا، بدون هیچ چشم­داشتی در اختیار همدیگر قرار بدهیم و اطلاعات درست! خارج از تعصب. خیلی ممنون مسعود جان. بسیار گفتگوی خوبی شده. بسیار یاد گرفتم و لذت بردم. من همیشه از معاشرت با شما واقعاً لذت می­برم.

مسعود: خیلی لطف دارید. قربان شما.

فرید: این را خودتان بهتر می­دانید. من مطمئنم مخاطبین عزیزمان هم از این گفتگو و این اپیزود پادکست بسیار لذت برده­اند و بهره­مند شده­اند. در انتها من می­دانم که شما مونترال هستید و خیلی دیروقت است. باز هم ممنون با این برنامه­ای که ما چند روز پیش داشتیم در مورد وقت مصاحبه صحبت می­کردیم، شما به من گفتید چقدر برنامه­تان شلوغ است ولی با این وجود گفتید هیچ ایرادی ندارد، من دوست دارم این اطلاعات را با دوستان به اشتراک بگذارم. ممنونم.

مسعود: خواهش می­کنم.

فرید: اگر در انتها چیزی است که من فراموش کرده­ام بپرسم و نیاز می­بینید که اشاره کنید، من خیلی دوست دارم که بشنوم مسعود عزیز.

مسعود: نه، سوال­ها خوب بود. امیدوارم که توضیحاتی هم که من دادم خارج از حوصله شنوندگان نباشد. دوست داشته باشند. کمکشان کرده باشد. ولی من فقط این را می­دانم که هیچ­ چیزی غیرممکن نیست. یعنی ما اگر توانایی خودمان را فقط بدانیم، هرکاری را می­توانیم بکنیم و فقط باید حوصله کنیم. یک خورده زمان بهش بدهیم. این خود زمان واقعاً کمک می­کند که ما بتوانیم راه خوب و درست را انتخاب بکنیم. به همدیگر کمک کنیم. سنگ جلوی پای هم نندازیم. اعتمادها را خراب نکنیم. از اعتماد هم سوء­استفاده نکنیم. به نظر من اگر این کار را بکنیم، همه چیز درست می­شود.

فرید: خیلی قشنگ بود. خیلی ممنون مسعود عزیز. شبتان بخیر.

مسعود: قربان شما، عزیزم هستید. متشکرم. شبتان خوش.

فرید: ممنونم.

مسعود: موفق باشید، خدانگهدار.

فرید: خدانگهدار.